این کوچه مثلا مال من است

می نویسم که نوشته باشم

این کوچه مثلا مال من است

می نویسم که نوشته باشم

تشکر نامه

خدایا 

چه حالی داد/pmc/ترنج/یک آسمان بلند/یک زمین پهناور/یک مرد دیوانه به نام محسن نامجو 

جدا گریه ام گرفت از خوشحالی. 

من خیلی زود احساساتی می شوم؟ 

جنبه ندارم؟ 

نمی دانم/فقط از شدت هیجان همسرم را بغل کرده بودم و می گفتم آدم باید برود/ دنبال دل اش. 

گفتا تو از کجایی؟کاشفته می نمایی /گفتم منم غریبی از شهر آشنایی.

طرح تکریم اجتماعی

مادر می پرسه: این شلوغی ها فرانسه که اخبار نشون می ده سر چیه؟مگه اونام با درصداشون مشکل پیدا کردن؟می گم : درصد که نه /ولی با عدداشون مشکل پیدا کردن. سن بازنشستگی را می خوان از ۶۰ سال بکننش ۶۲ سال/می گه: فقط سر دو سال؟ 

می گم: آره.

موافقید که فرانسوی ها آدم های عجول و قدرنشناسی هستن/سر دو سال؟تازه تو فتنه گری هاشون طبل می زنن و می رقصن و هم دیگه رو می بوسن و دلشون خوشه اعتراض می کنن 

البته من حسود نیستم.

زرشک پلو با کچاپ

همین که میام سراغ اینترنت اول سری می زنم به وبلاگ هایی که مشتاقانه منتظر خوندن پست های جدیدشون هستم.بیشتر نویسنده هاشونو ندیدم/باهاشون حرف نزدم/با هم چای نخوردیم/ولی وقتی دارم با کسی حرف می زنم و یاد یکی از نوشته های وبلاگاشون می افتم می گم که"یه دوست وبلاگی دارم که می گه..." این روزا که فکر می کنم می بینم چه قدر دوست به معنای کلاسیک اش دور و برم کم شده و چه قدر به دوستان مجازی ام به طور واقعی نزدیک شده ام. 

دوم هم این که شما هم قبول دارین که مردم این روزها تو تاکسی اصلا با هم حرف نمی زنند/ابراز عقیده نمی کنند/ایراد نمی گیرن و فحش نمی دن/دفاع نمی کنن و  حتا نمی خندن/راننده ها جواب خسته نباشید مسافرها را نمی دن و مسافرا حتا یه کم جمع و جورتر نمی شینن که یه ذره جا برای بغل دستیشون باز شه/دقت کردین چه قدر تاکسی ها غم زده شدن/من یادمه یه زمانی از این که همه تو تاکسی کارشناس مسایل اجتماعی و سیاسی  و تاریخی و ورزشی بودند،تعجب می کردم/حداقل  مسافرها اون وقتا با هم حرف می زدند/نمی دونم چرا این قدر بدبینانه شده قضیه برام و همه اش از روزی می ترسم که مثل ۱۹۸۴ احتیاجی به زبان کلمه و حتا نگاه کردن به هم را نداشته باشیم از بس که سرخورده شویم. 

به سلامتی تک تک دوستامون دارن از ایران می رن.حداقل از اول تابستون ۱۰ نفرشون اومدن برای خداحافظی و یک رفتن شاید بی بازگشت.من از بازمانده بودن بیزارم/از وارث خاطرات بودن/ نمی دانم یا گنجه ی خاطرات شدن خود و دیگران/به خاطر همین رفتن را به این جا ماندن –گاهی اوقات- ترجیح می دم.ولی از این مهاجرت دسته جمعی هم می ترسم/کسایی که به هیچ قیمتی حاضر نبودند بروند و می گفتن همه چیز بهتر خواهد شد دارند می روند/یا فقط می خواهند این جا نباشند /نمی دانم چندین سال بعد تاریخ درباره ی  مهاجرت دسته جمعی این چند سال چه خواهد گفت. 

چند شب پیش با یکی از دوستامون که تو چلچراغ می تویسه حرف می زدم.این دوستمان را خیلی دوست دارم/ز اون آدمای کمیابیه که می شه از با او بودن واقعا لذت برد/کامل خودشه/خیلی متواضعه بدون آن که ادعایش را داشته باشه/خیلی فکر می کنه بدون آن که حرفای قلمبه سلمبه بزنه/نمی دونم چه جوری بگم/می ترسم هر تعریفی ازش بکنم یه نوع اغراق باشه در حالی که او اصلا شخصیت اغراق شده ای ندارد و کاملا معمولیه/از اونایی که هیچ ادعای جلب توجه کردن یا نکردن را ندارد ولی در کل یک نوع خاص خوب است.خلاصه هر کاری کردم نتوستم دیسیپلین و خویشتن داری خودم را حفظ کنم و آمار چند نفر از کسایی که خیلی تو کارشون فضول بودم را ازش گرفتم و شب با خیال راحت خوابیدم.  

دلم برای کلاس رفتن تنگ شده بود.الان که دوباره دانشگاه می رم یه حس خوب می ره زیر پوستم که از تشریح اش عاجزم/چون امروز همه اش کلمه کم میارم/متاسفانه فکر کنم به خاطر عادت کردن به تشرح مصایب است که نمی تونم چیزای خوب را شرح بدم ...

ببخشین اگه جمله بندی خوبی نداشت این پست/امروز کلا در حال گیج زدن بودم.

عنوان پست را که دیگر خودتان می دانید از کجا وام گرفته ام

ش ع ر

 چیز بدی نیست جنگ 

 شکست می خورم 

 اشغال ام می کنی. 

 شمس لنگرودی

شروع

ساعت شش و نیم صبح  روز چهارشنبه  21 مهر از خواب بیدار شدم.کابوس های شبانه مجال بشتر خوابیدن نمی دادند.خواب که نه فقط بیدار نماندن.

یکی یکی  معدنچی های شیلیایی را از 700 متری زیر زمین بیرون می آورند.با افتخار بیرون می آیند هیجان زده خانواده و رییس جمهوری شان را در آغوش می گیرند.به پرچم شیلی احترام می گذارند و من بی آن که بدانم چرا اشک هایم سرازیر می شود.

همسرم می گوید این همان شیلی زیر چکمه ی دیکتاتوری  پینوشه است که حال شاد نفس می کشد و آغوش اش را به روی دنیا گشوده است بیشتر می خواهم گریه کنم/دلم برای خودم می سوزد/همه اش احساس می کنم دو هزار متر زیر زمین هستم و لی باید کوتاه بیایم و میز صبحانه را بچینم.

همسرم هنوز نرفته/به چشم های خسته اش که نگاه می کنم از خودم و رنجی که بر او هم روا می دارم بدم می آید/دل  ام می خواهد بس کنم ولی گریه ام گرفته/نگران خانواده ام هستم/نگران همسرم هستم/نگران این روزهای نکبت.

پنجره ی اتاق ام را باز می کنم/من طبقه ی سوم ام/نگاه ام با زن همسایه در پاسیوی طبقه ی هم کف  گره می خورد.محسن نامجو گوش می دهم و گریه ام می گیرد.خجالت هم نمی کشم.

چشم هایش خیس اند/زن زیبای 50 ساله همسایه را دوست دارم.یک ماه پیش شوهرش فوت کرد و او همیشه تنهاست.نگاهش می کنم/چشم های سبزش برق می زند/حرفی برای گفتن ندارم/پنجره را نمی بندم /حتا بلد نیستم سلام بدهم /می آیم سراغ این صفحه.

باید خوب  شوم/کلاس هایم را باید بروم/کلاس زبان ام از هفته ی آینده شروع می شود.لباس ها را باید از ماشین لباس شویی در بیاورم/باید خوب باشم/نباید به هجوم این همه خیال بد محل بگذارم/"سرزمین گوجه ها سبز" را تمام می کنم.

ای درد توام درمان در بستر ناکامی/ وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی/وی خاطره ات پونس نوک تیز ته کفش ام/ این صندل رسوایی.گرگی تو و میش ام من/جمعا به تو آویزیم/آب از تو سریش ام من/جمعا به تو آویزیم./اگزاز و دیازپامی/جز زلف ات آرامی/چون زلف تو نآرامم/رسوا و پریش ام من.

دوستان من در بلاگفا / من به این آدرس نقل مکان کردم

از "به آهستگی" رفتن خسته شدم.

مالکیت!

سلام 

من به این کوچه آمدم 

کوچه اولین اسمی بود که به ذهن کوچک ام خطور کرد 

کوچه شروع دوباره ی من است.