همین که میام سراغ اینترنت اول سری می زنم به وبلاگ هایی که مشتاقانه منتظر خوندن پست های جدیدشون هستم.بیشتر نویسنده هاشونو ندیدم/باهاشون حرف نزدم/با هم چای نخوردیم/ولی وقتی دارم با کسی حرف می زنم و یاد یکی از نوشته های وبلاگاشون می افتم می گم که"یه دوست وبلاگی دارم که می گه..." این روزا که فکر می کنم می بینم چه قدر دوست به معنای کلاسیک اش دور و برم کم شده و چه قدر به دوستان مجازی ام به طور واقعی نزدیک شده ام.
دوم هم این که شما هم قبول دارین که مردم این روزها تو تاکسی اصلا با هم حرف نمی زنند/ابراز عقیده نمی کنند/ایراد نمی گیرن و فحش نمی دن/دفاع نمی کنن و حتا نمی خندن/راننده ها جواب خسته نباشید مسافرها را نمی دن و مسافرا حتا یه کم جمع و جورتر نمی شینن که یه ذره جا برای بغل دستیشون باز شه/دقت کردین چه قدر تاکسی ها غم زده شدن/من یادمه یه زمانی از این که همه تو تاکسی کارشناس مسایل اجتماعی و سیاسی و تاریخی و ورزشی بودند،تعجب می کردم/حداقل مسافرها اون وقتا با هم حرف می زدند/نمی دونم چرا این قدر بدبینانه شده قضیه برام و همه اش از روزی می ترسم که مثل ۱۹۸۴ احتیاجی به زبان کلمه و حتا نگاه کردن به هم را نداشته باشیم از بس که سرخورده شویم.
به سلامتی تک تک دوستامون دارن از ایران می رن.حداقل از اول تابستون ۱۰ نفرشون اومدن برای خداحافظی و یک رفتن شاید بی بازگشت.من از بازمانده بودن بیزارم/از وارث خاطرات بودن/ نمی دانم یا گنجه ی خاطرات شدن خود و دیگران/به خاطر همین رفتن را به این جا ماندن –گاهی اوقات- ترجیح می دم.ولی از این مهاجرت دسته جمعی هم می ترسم/کسایی که به هیچ قیمتی حاضر نبودند بروند و می گفتن همه چیز بهتر خواهد شد دارند می روند/یا فقط می خواهند این جا نباشند /نمی دانم چندین سال بعد تاریخ درباره ی مهاجرت دسته جمعی این چند سال چه خواهد گفت.
چند شب پیش با یکی از دوستامون که تو چلچراغ می تویسه حرف می زدم.این دوستمان را خیلی دوست دارم/ز اون آدمای کمیابیه که می شه از با او بودن واقعا لذت برد/کامل خودشه/خیلی متواضعه بدون آن که ادعایش را داشته باشه/خیلی فکر می کنه بدون آن که حرفای قلمبه سلمبه بزنه/نمی دونم چه جوری بگم/می ترسم هر تعریفی ازش بکنم یه نوع اغراق باشه در حالی که او اصلا شخصیت اغراق شده ای ندارد و کاملا معمولیه/از اونایی که هیچ ادعای جلب توجه کردن یا نکردن را ندارد ولی در کل یک نوع خاص خوب است.خلاصه هر کاری کردم نتوستم دیسیپلین و خویشتن داری خودم را حفظ کنم و آمار چند نفر از کسایی که خیلی تو کارشون فضول بودم را ازش گرفتم و شب با خیال راحت خوابیدم.
دلم برای کلاس رفتن تنگ شده بود.الان که دوباره دانشگاه می رم یه حس خوب می ره زیر پوستم که از تشریح اش عاجزم/چون امروز همه اش کلمه کم میارم/متاسفانه فکر کنم به خاطر عادت کردن به تشرح مصایب است که نمی تونم چیزای خوب را شرح بدم ...
ببخشین اگه جمله بندی خوبی نداشت این پست/امروز کلا در حال گیج زدن بودم.
عنوان پست را که دیگر خودتان می دانید از کجا وام گرفته ام
سلام
فکر کنم منم اولین نفریم که واسه این ژستت نظر می گذارم
ممنون که به این کوچه گرد سر زدی
آره خوبه که نمایش بازی کنی و جشنواره بری و این حرفا ولی الینا کاراییه که تو هم می تونی انجام بدی عزیزم زیاد دور نیست
من اما جایی در گذشته ی خودم جا موندم
اینجا واسه من لذت چندانی نداره چون خودمو متعلق به اینجا نمی دونم اما باید زندگی کرد نیمی با خاطرات نیمی هم با اکنون
حرفای قشنگی زدی
راستی راستی دیگه آدما حوصله ی غر زدنای راننده تاکسیارو ندارن
این روزا کمن کسایی که وقتی توی ژیاده رو از کنار هم رد میشن به هم لبخند می زنن
اما تو این قحطی عاطفه دلم رو خوش می کنم به همون تک و توکی که هنوز با کلمه ای به نام احساس بیگانه نشدن
تو هم دلخوش کن اینجوری بهتره
سلام
به خاطر امانت نگه داری ژ ها را به پ تبدیل نمی کنم.
ولی راستی راستی من نگران قضیه تاکسی ها هستم/چون یه جای کار می لنگه/قضیه فرهنگ مایشن سواری و احترام به دیگران نیست/قضیه یه سکوت وحشت آوره/مثل کابوس یه شهر با مردمان یخ زده و سرگردان.
اولا لینکت رو توی کامنت ها تصحیح کن ، بعد این که من عاشق وراثت ام بر خلاف تو ، وراثتی که همه ی رفته هاش ، حسرت بودن ِ نکبتش رو می خورن ، دیگه این که آره ، کم حرف شدنتوی تاکسی ..خیلی هم خوبه ، واسه من اقلا .. می شه خیابونا رو ، خانوم ها رو با تمرکز بیشتری دید بزنم ، راننده روش میشه گرون حساب کنه ، تو رودرواسی نمی مونم اگه فحش بکشم بهش .. خیلی هم خوبه خفقون گرفتن این ملت همیشه در صحنۀ جوگیر ..
عنوان پست رو نمی دونم از کجا گرفتی و در آخر این که ؛
- سلام
اول سلام
بعد باشه حتما
ملت همیشه در صحنه ی جو گیر یه کم بی انصافی نیست!
قسمتی از آهنگ "عشق سرعت" کیوسکه.
سلام
آره چندین تا مدرسه برای بچه های افغانی وجود دارد.
در مناطق مختلف تهران و ایران
کارتان چیه؟ می خواهید تدریس کنید یا کسی درس بخواند؟
ممنون
جواب سوالتان را در وبلاگتان نوشتم.
منم گاهی وقتا خیلی اشتیاق دارم بدونم دوستان چی نوشتن!
فقط بعضی از دوستان لیوسا جان!
سلام
من اینروزا حتی حوصله حرف زدن با خودم را ندارم چه برسه به حرف زدن با مسافرهای یک تاکسی .
همه اونقدر مشغله فکری داریم که فقط دنبال یک جای دنج میگردیم برای بررسی راه حل مشکلاتمون دیگه آشوب فرانسه و معدنچی های شیلی و گل رده شده ی پرسپولیس و .... زیاد مسائل جالبی نیستن. خوشحالم که دوباره دانشگاه رفتی و خوشحالتر میشم اگه خوشحالتر باشی.از دانشگاهت بگو از رشته ات از همکلاسیهات و ....
من هم هیچ وقت حوصله ی حرف زدن با مسافرای دیگه رو نداشتم/ولی از این که فضای تاکسی ها در این یک سال این قدر عوض شده تعجب می کنم.
ممنون/می دانم که خوشحالی/حتما می نویسم/
تصدقت ..
قربان شما
خیلی وقته سوار تاکسی نشدم. خیلی وقته سوار اتوبوس نشدم. خیلی وقته یه دل سیر توی کتاب فروشی پایین میدون ولیعصر گشت نزدم.خیلی وقته آدم نبودم.....نوشته هاتون منو برد به روزگار سوار تاکسی شدن . سوار اتوبوس شدن.یه دل سیر تو کتاب فروشی پایین میدون ولیعصر...........گشت زدن.
اختیار دارین/آدم بودن که به این کارا نیست/راستش من هم از بدشانسی و طرح ترافیکه که مجبورم سوار تاکسی شدن را تحمل کنم/نمی دونم شاید روزی بیاد که من هم دل تنگ این لحظه ها شم/خوشحال ام که شما را به جاهای خوب بردم/
سلام.
من هم می ترسم.مثل تو. من هم این روزا گیج می زنم . مثل تو. من هم دارم دوباره وبلاگ می زنم. مثل تو!
من هم خیلی خوشحال ام (شاید مثل تو )که داری وبلاگ می زنی/راست اش ممنون که داری دوباره می نویسی/دلم برای نوشته هات تنگ شده.
دیگه دل ودماغ برای کسی نمونده !دیگه نمیشه فهمید کی خودیه کی نیست . حالا خودی هیچی .نمیشه فهمید کی دلسوزه کی نیست
مردم همه غرق شدن تو غم و چه کنم چه کنم و دلهره ی فردا ...
انگار این سردرگمی یه جورایی اپیدمی شده..
هممون گم کردیم خودمونو.. اونایی که قلمبه سلمبه حرف می زنن بیشتر.. می بینی که ، می خوان سرپوش بذارن رو سردرگمیشون...
"عادت کردن به تشریح مصایب" هم که به هر حال سنت ازلی و ابدیه ماست..
پست جالبی بود.
شاد باشی
اسرین جان(البته اسم قبلیت بیشتر به دل می شینه. نزدیک دو ساله که تو رو مینا شناختم حالا بگم اسرین؟)
این منحصر به تو نیست. شرایط زندگی امروز حتی ارتباط با دوستان قدیمی رو هم به فضای مجازی محدود میکنه دیگه مرز این دو تا تقریبا در حال از بین رفتنه.
اما شوقی رو که میگی برام غریبه نیست. من هم دلخوشم به نوشته های تو و بقیه دوستان و یه جورایی بهم میگه فضا روحی رفقا چطوریه. به خصوص ما ایرانی ها که به خاطر محرومیت تاریخی تشنه ارتباط با دیگران و دنیای بیرون هستیم.اینترنت حالا شاید عزیزترین کسان ما باشه.
مهاجرت تو فکر بیشتر ما جاخوش کرده. ملتی که نخواد یا نتونه سرنوشت خودش رو به دست بگیره همینه.
ضمن اینکه واقعا ما به نسبت بیش از 100 سال سنت مشروطه خواهی اونم در عصر ارتباطات واقعا اونطور که باید پیش نرفتیم.
نه عزیزم
تو بگو مینا
با تمام حرفات موافق ام.مخصوصا اون محرومیت تاریخی.