این کوچه مثلا مال من است

می نویسم که نوشته باشم

این کوچه مثلا مال من است

می نویسم که نوشته باشم

نیل

تمام اتفاقات مصر را دنبال کردم/پیش از آن هم تونس/امیدوار می شدم/از پررویی بعضی ها حرص می خوردم/تردید می کردم/هیجان زده می شدم/من تحلیل گر خوبی نیستم/فقط اتفاقات را دنبال می کردم و امیدوار بودم اوضاع در مصر _کشوری که تمام کودکی ام با رویای رفتن و دیدن آن جا خوش بود_ بهتر شود و مردمانش شادتر.امروز وقتی که دیدم عده ای با اسب و شتر و چماق و چاقو به طرفداری از مبارک آمده اند و عده ای دیگر با سنگ و چوب و مشت و لگد جوابشان را می دهند و هر که سریع تر باشد دیگری را بهتر زیر مشت و لگد خرد می کند پر از یاس، نفرت ،ناامیدی ،ترحم و حتا حس حقارت شدم.از خاورمیانه و مردمانش بیزارم/هیچ حرکت دمکراسی خواهی این جا به نتیجه می رسد/نا امیدم/کاش می توانستم مانند همسرم به این جنگ های خیابانی و برادرکشی بخندم و یقین داشتم که نمی شود این آدم ها و امیدهایشان را جدی گرفت/نمی توانم/گریه ام می آید و شرمم می گیرد/ترجیح می دهم بروم و پتو را بکشم روی سرم...

من نمرده ام 

هم چنان با کندی و فس فس و تاخیر ادامه دارم و برمی گردم.

بهترین بازیگر سینما معلومه که لئوناردو دی کاپریو می باشد.

دیشب فیلم  را دیدم/INCEPTION/ز کریستوفر نولان/من دیشب تا صبح با این فیلم حس خوب دیوانه کننده ای داشتم/خواب می دیدم و ازتعقیب رویاهایم لذت می بردم/من دیشب فقط به این فکر می کردم که.  

 

خیلی لذت بردم و نمی خواهم بیشتر از این بگویم/راستش شاید احمقانه باشد ولی می ترسم حس ام با گفتن درباره اش بپرد و معمولی شود. 

فعلا کلا با جو فیلم بد جوری جوگیر شدام . 

ببینید شما هم اگر ندیده اید.

افسرده نباشیم(1)

یک شبکه هست به نام mechef در باره ی آشپزی ملت های مختلف/غذاها/سالاد/ادویه /نوشیدنی /ژله/دسر/خلاصه تمام خوردنی ها و نوشیدنی های خوشمزه/هر وقت غمباد گرفتین تماشا کنید/نمی دانید چه حالی می دهد/با دوبله ی فارسی عالی/پر از رنگ/آن قدر ملموس است که اگر کمی از خود انعطاف نشان دهید بوی غذاها را هم حس می کنید/جدا هر وقت دلتان گرفت ببینید/خیلی موثر است.

 

چه حالی می دهد با صدای باران از خواب بیدار شوی  

چشم و دل همه ی ما روشن. 

بدون عنوان

سلام 

وبلاگ جدید ترانه علیدوستی

چه قدر خوشحالم که سینمای ایران او را دارد. 

من به او افتخار می کنم و خیلی دوستش دارم. 

http://taranehalidoosti.com/   

ممنون از تمام کامنت های پست قبلی 

خیلی موثر بود.

 

دنیای این روزای من

بچه ها دلم گرفته 

بیایید بازی کنیم. 

هر بازی که می خواهید/جک تعریف کنیم/عکس اتاق مان را بگذاریم این جا/داستان سر هم کنیم/بیایید یک کاری بکنیم.

تشکر نامه

خدایا 

چه حالی داد/pmc/ترنج/یک آسمان بلند/یک زمین پهناور/یک مرد دیوانه به نام محسن نامجو 

جدا گریه ام گرفت از خوشحالی. 

من خیلی زود احساساتی می شوم؟ 

جنبه ندارم؟ 

نمی دانم/فقط از شدت هیجان همسرم را بغل کرده بودم و می گفتم آدم باید برود/ دنبال دل اش. 

گفتا تو از کجایی؟کاشفته می نمایی /گفتم منم غریبی از شهر آشنایی.

طرح تکریم اجتماعی

مادر می پرسه: این شلوغی ها فرانسه که اخبار نشون می ده سر چیه؟مگه اونام با درصداشون مشکل پیدا کردن؟می گم : درصد که نه /ولی با عدداشون مشکل پیدا کردن. سن بازنشستگی را می خوان از ۶۰ سال بکننش ۶۲ سال/می گه: فقط سر دو سال؟ 

می گم: آره.

موافقید که فرانسوی ها آدم های عجول و قدرنشناسی هستن/سر دو سال؟تازه تو فتنه گری هاشون طبل می زنن و می رقصن و هم دیگه رو می بوسن و دلشون خوشه اعتراض می کنن 

البته من حسود نیستم.

زرشک پلو با کچاپ

همین که میام سراغ اینترنت اول سری می زنم به وبلاگ هایی که مشتاقانه منتظر خوندن پست های جدیدشون هستم.بیشتر نویسنده هاشونو ندیدم/باهاشون حرف نزدم/با هم چای نخوردیم/ولی وقتی دارم با کسی حرف می زنم و یاد یکی از نوشته های وبلاگاشون می افتم می گم که"یه دوست وبلاگی دارم که می گه..." این روزا که فکر می کنم می بینم چه قدر دوست به معنای کلاسیک اش دور و برم کم شده و چه قدر به دوستان مجازی ام به طور واقعی نزدیک شده ام. 

دوم هم این که شما هم قبول دارین که مردم این روزها تو تاکسی اصلا با هم حرف نمی زنند/ابراز عقیده نمی کنند/ایراد نمی گیرن و فحش نمی دن/دفاع نمی کنن و  حتا نمی خندن/راننده ها جواب خسته نباشید مسافرها را نمی دن و مسافرا حتا یه کم جمع و جورتر نمی شینن که یه ذره جا برای بغل دستیشون باز شه/دقت کردین چه قدر تاکسی ها غم زده شدن/من یادمه یه زمانی از این که همه تو تاکسی کارشناس مسایل اجتماعی و سیاسی  و تاریخی و ورزشی بودند،تعجب می کردم/حداقل  مسافرها اون وقتا با هم حرف می زدند/نمی دونم چرا این قدر بدبینانه شده قضیه برام و همه اش از روزی می ترسم که مثل ۱۹۸۴ احتیاجی به زبان کلمه و حتا نگاه کردن به هم را نداشته باشیم از بس که سرخورده شویم. 

به سلامتی تک تک دوستامون دارن از ایران می رن.حداقل از اول تابستون ۱۰ نفرشون اومدن برای خداحافظی و یک رفتن شاید بی بازگشت.من از بازمانده بودن بیزارم/از وارث خاطرات بودن/ نمی دانم یا گنجه ی خاطرات شدن خود و دیگران/به خاطر همین رفتن را به این جا ماندن –گاهی اوقات- ترجیح می دم.ولی از این مهاجرت دسته جمعی هم می ترسم/کسایی که به هیچ قیمتی حاضر نبودند بروند و می گفتن همه چیز بهتر خواهد شد دارند می روند/یا فقط می خواهند این جا نباشند /نمی دانم چندین سال بعد تاریخ درباره ی  مهاجرت دسته جمعی این چند سال چه خواهد گفت. 

چند شب پیش با یکی از دوستامون که تو چلچراغ می تویسه حرف می زدم.این دوستمان را خیلی دوست دارم/ز اون آدمای کمیابیه که می شه از با او بودن واقعا لذت برد/کامل خودشه/خیلی متواضعه بدون آن که ادعایش را داشته باشه/خیلی فکر می کنه بدون آن که حرفای قلمبه سلمبه بزنه/نمی دونم چه جوری بگم/می ترسم هر تعریفی ازش بکنم یه نوع اغراق باشه در حالی که او اصلا شخصیت اغراق شده ای ندارد و کاملا معمولیه/از اونایی که هیچ ادعای جلب توجه کردن یا نکردن را ندارد ولی در کل یک نوع خاص خوب است.خلاصه هر کاری کردم نتوستم دیسیپلین و خویشتن داری خودم را حفظ کنم و آمار چند نفر از کسایی که خیلی تو کارشون فضول بودم را ازش گرفتم و شب با خیال راحت خوابیدم.  

دلم برای کلاس رفتن تنگ شده بود.الان که دوباره دانشگاه می رم یه حس خوب می ره زیر پوستم که از تشریح اش عاجزم/چون امروز همه اش کلمه کم میارم/متاسفانه فکر کنم به خاطر عادت کردن به تشرح مصایب است که نمی تونم چیزای خوب را شرح بدم ...

ببخشین اگه جمله بندی خوبی نداشت این پست/امروز کلا در حال گیج زدن بودم.

عنوان پست را که دیگر خودتان می دانید از کجا وام گرفته ام